در میـان نُت هـای زندگـی | 36/

چند روزه که دیگه فرق واقعیت و خواب رو تشخیص نمی‌دم. تو خوابم یه کتاب‌فروشی بود که با تموم وجودم عاشقش بودم. وقتی بیدار شدم مطمئن بودم قبلا یکی دوبار بهش رفته بودم ولی از اطرافیانم کسی کتابفروشی با این مشخصات یادش نمیاد. یاد ایستگاه مترویی افتادم که توش خیلی خوشحال بودم ولی یادم نمیاد چه ایستگاهی بود و کی داخلش بودم. نکه اینم خواب بوده؟ دیگه بین خواب و واقعیتم مرزی نیست. خواب می‌بینم غش کردم و هر چه‌قدر جیغ می‌زنم، کسی صدام رو نمی‌شنوه. هر وقت خواب مراسم ختم می‌بینم، یکی از اطرافیانم می‌میره. بدترین خوابا ولی خواب جنگه. انقدر می‌ترسم که تا چند دقیقه بعد از بیدار شدن بدنم بی‌حس میشه.

نوشته شده در  جمعه پنجم خرداد ۱۴۰۲ساعت 22:21 به قلم میرا