105/ برای مایی که بعد بهار هم رو دیدیم

ناعادلانه میشد اگه درباره‌ی اون روز ننویسم. بهار تموم شده و مثل آهنگی که می‌گفت "بیا یه روز به صورت تصادفی همدیگه رو ملاقات کنیم"، دیدمت. ولی خب تصادفی نبود، من به سمتت اومدم.

یه صحنه هست که از ذهنم خارج نمیشه.

[- مائده تو چند سال از من بزرگ‌تری؟

+ من ۲۰ سالمه، تو ۹ سالته. پس ۱۱ سال ازت بزرگ‌ترم.

و تویی که کنارمون بودی و مایی که همدیگه رو بغل کرده بودیم رو تماشا می‌کردی.]

دیشب بازم تو رویا فرو رفتم و به این احتمال فکر کردم که چی میشد اگه من همه چیزمو، خودمو رها می‌کردم و باهات میومدم. حقیقت اینه که من آخر اون رویا هم خوشحال نبودم، ولی برای یه مدت کوتاه هم که شده، از ته دل خوشبخت بودم.

با اینکه خیلی چیزا عوض شده، تو انگار هنوز هم همون آدم سابقی. همون آدم مهربون و با درک. انگار خوب تونستی خودتو با شرایط جدید وفق بدی. می‌دونستم هر جا که باشی، خودت می‌مونی. انگار بازم منم اون کسی که همیشه تغییر می‌کنه. فکر کنم برعکس آهنگی که می‌گفت "مردم میان و میرن و دور میشن ولی من جایی نمیرم"، منم که دارم هی دور میشم. هی دور میشم و دور میشم و دور میشم تا بالاخره جسمم هم مثل روحم دیگه تعلقی به اینجا نداشته باشه.

نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۱ساعت 23:51 به قلم میرا