بهم گفت یکی از رسیدات کمه. برو از اتاق بغلی بگیر.
اتاق بغلی برادرش کل رسیدهارو زیر و رو کرد اما چیزی از من پیدا نکرد. بهم لبخند زد و گفت احتمالا تو خونه جا گذاشتیش، لای کتابت.
از اون روز هر وقت به حرفش فکر میکنم لبخند میزنم. فکر نمیکردم آدمی باشم که کاراش تو چشم باشه و تو یاد دیگران بمونه. از اینکه من رو یادش بود به اندازهی کافی تعجب کرده بودم؛ ولی واقعا فکرشو نمیکردم دقت کرده باشه به اینکه همیشه ورقههای مهم رو لای کتابم میگذاشتم.
چقدر این روزها چسبیدم به همین دلخوشیهای کوچولو که فقط برای خودم معنی داره :)))
نوشته شده در پنجشنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۰ساعت 8:51 به قلم میرا