176/ از این شهر

من دوست داشتم وقتی که میای خونمون، یه جوری راهت به اتاقم باز بشه و کتاب‌هامو ببینی و راجع بهشون باهام حرف بزنی. مثل وقت‌هایی که به جای نشستن رو اون همه مبل خالی کنارم می‌نشستی و راجع به کتاب‌هایی که نصفه ول کردی حرف می‌زدی. مثل وقتی که بهم کتاب قرض می‌دادی و نظرمو راجع بهشون می‌پرسیدی.

من دوست داشتم الان که بیشتر راجع به موسیقی می‌دونم، باهام راجع به موسیقی حرف بزنی. دوست داشتم بهت قطعه معرفی کنم و باهم بهشون گوش بدیم. مثل وقت‌هایی که من سیب می‌خوردم و با ساده‌لوحی ازم می‌پرسیدی فور الیزه رو هم می‌تونی بزنی؟ من یه دوستی دارم قسمت سومش رو هم می‌تونه بزنه.

من دوست داشتم الان باهات راجع به گیاهخواری حرف بزنم. بگم با گذشت پنج سال چه حسی نسبت بهش دارم. دوست داشتم دوباره سر شام به بهونه‌ی صحبت کردن باهام اذیتم کنی و این دفعه بگم راستش دیگه نظر خاصی ندارم. فقط عادت کردم و نمی‌تونم کار دیگه‌ای به غیر از این رو انجام بدم.

وقتی ماه‌ها گذشت و تو هیچ‌وقت به اتاقم نرفتی، وقتی همش تو اتاق خودت بودی، حتی وقتی سر شام تلاش کردم با گفتن من اصلا آشپزی بلد نیستم بحث رو سمتت بکشم، جا خالی دادی. دیگه راجع به اون پسره بهم تیکه ننداختی. دیگه باعث نشدی با خودم فکر کنم: این چشه دقیقا چرا داره این‌طوری رفتار می‌کنه؟

زمانی که بیشتر از هر وقت دیگه‌ای راجع بهت کنجکاو شدم، تو عقب کشیدی و رفتی. از اتاقم، از اتاقت، از این شهر.

نوشته شده در  پنجشنبه دهم آذر ۱۴۰۱ساعت 23:41 به قلم میرا