36/ مردی که برام کتاب می‌خونه

یه مردی هست که شب‌ها برام کتاب می‌خونه. صداش، کلماتش و طرز بیانش باعث میشه دلم بخواد کتاب بخونم. بهم آرامش میده ولی گیج هم میشم. حالتی پیدا می‌کنم که دلم می‌خواد تمام کتاب‌هامو همزمان بخونم ولی از طرفی به عنوان یه انسان همچین توانایی ندارم.

یاد روزی می‌اندازتم که ساعت ۳ صبح تصمیم گرفتم تکه‌ای از ذهن تو رو ببینم. با اینکه حالم خوب نبود، یکی دو قسمت نگاه کردم، ژو تِ وو گوش کردم، راجع به مهندسی صدا تحقیق کردم و وقتی نور خورشید به گرمی روی پوستم می‌تابید، یوگا کار کردم.

اگر در آینده دیدمت، مردی که شب‌ها برام کتاب می‌خونی، می‌تونم بهت همچین احساسی رو انتقال بدم؟ حسی که با خودت فکر می‌کنی الان دقیقا از همه‌ی وقت‌ها بیشتر زنده‌ای. شادی که با غم گره می‌خوره ولی نه غمگینت می‌کنه و نه شادت می‌کنه. دقیقا معنی عبارت حس زنده بودن و تو حال زندگی کردن.

نوشته شده در  شنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۰ساعت 21:18 به قلم میرا