30/ بعد یک سال

بعد یک سالی که به اندازه‌ی یه عمرم گذشت، امشب میای.

صبح با استرس از خواب بیدار شدم. از هیجان و استرس معده‌درد و حالت تهوع گرفتم. به چیزهای مختلفی فکر کردم. چیزهای خیلی زیاد و بیهوده‌ای. حتی استخر هم نتونست باعث بشه کمتر فکر کنم. با خودم گفتم: نکنه آخر امروز سرم از زیاد فکر کردن منفجر بشه؟

برای لباس، با یه پیرهن آبی ساده پیش میرم. قبلا هم پوشیده بودمش ولی بهش حس خوبی دارم. از آرایشم هم راضیم. فقط ابروهامو انگار برق گرفته. امشب اولین باریه که منو بدون شال می‌بینی پس موهامو هم درست کردم. یه تیرامیسوی ۶ طبقه درست کردم و بعدش ۲ قسمت سریال دیدم. ولی هنوز هم که به دو ساعت دیگه که تو اینجایی فکر می‌کنم، ته دلم خالی میشه. هنوز هم حالت تهوع دارم.

به موضوعات مختلفی فکر کردم که درباره‌شون باهات حرف بزنم. ولی فکر کنم آخر سر هیچی نگم. دلم می‌خواد بیای تو اتاق با هم درباره‌ی کتابام حرف بزنیم. دلم می‌خواد موضوع بحث بره سمت ازدواجت و به کول‌ترین حالت ممکن، دوستم رو بهت معرفی کنم. دلم می‌خواد باهات درباره‌ی چیزهای عمیق صحبت کنم. به خودم می‌گم اگه مثل همیشه باشم کافیه ولی از طرفی دلم می‌خواد امروز، مثل یه ملکه رفتار کنم. آروم و متین. شنیدم دیشب رفتی دکتر. معده‌ات هیچ‌وقت درست نمیشه. امیدوارم حالت از دیروز بهتر باشه و زیاد سر صحبت رو باز کنی. فقط ازم نخواه پیانو بزنم. همین الانش هم از استرس معده‌ام سوراخ شده.

تو آدمی که دوست دارم نیستی. تو وسواس‌فکری هستی که نمی‌تونم کنارش بذارم. یک سال از اون وقتی که گفتم فقط تا آخر این بهار دوستت خواهم داشت گذشته و هنوزم باعث میشی بهت فکر کنم. ولی امروز دلم می خواد خوش بگذرونم. بدون توجه به اینکه چی در نظرم درست و چی غلطه. دلم می‌خواد غذاهای خوشمزه بخورم و از ته دلم بخندم. امروز دلم می‌خواد خوشگل باشم و با اینکه نمی‌خوام داشته باشمت، دلم می‌خواد آرزو کنی که کاشکی من باهات بودم.

نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲ساعت 17:8 به قلم میرا