تو کافه: راستش جمع شدن با بچههای سجونگ۲ برام تعریف دقیقی از معنای کلمهی "هیلینگ" بود. انقدر خندیدم که تا آخر روز داستان برای تعریف کردن داشتم. ولی این جمع شدن یه ساید تاریکی هم داشت؛ بچهها از تجربههاشون در مواجه با گشت ارشاد میگفتن. که بهتره چیکار کنی، مقاومت نکنی تا کتک و فحش نخوری، هیچ اتفاقی نمیوفته و اسمت جایی ثبت نمیشه، فقط برای ترسوندنه و...
تو مترو: موقع برگشت خیلی شانسی تونستیم از جلوی گشت رد نشیم ولی ترس اینکه نکنه یکیمون رو گرفته باشن عجیب بود. راستش تا حالا با پوست و خونم این ترس رو تجربه نکرده بودم. همیشه فکر میکردم تو اینجور شرایط خیلی نترس باشم ولی تحمل این همه زشتی برای منِ ۲۰ ساله خیلی سخت بود.
تو اتوبوس: خبر مهسا امینی رو در حالی خوندم که نیم ساعت قبل خودم داشتم برای نجات خودم میدویدم. در حالی خوندم که نیم ساعت پیش دخترا بهمون میگفتن مواظب گشت باشید و ما به دخترا میگفتیم مواظب گشت باشید. در حالی خوندم که دلم میخواست این گشت "مواظب ما" باشه.
امروز: منی که خیلی سخت گریهام میگیره سرم از گریه درد میکنه. مردم جمع شدن ولی این ناامیدی که میدونم همه چیز مثل همیشه فراموش میشه خیلی ناراحتم میکنه. راستش از ته دلم آرزو میکنم که همه چیز درست بشه، ولی این احتمال قوی که چیزی درست نمیشه و من مجبورم فقط خودم رو نجات بدم، غم خیلی بزرگی بهم میده.
نوشته شده در جمعه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۱ساعت 23:27 به قلم میرا