با اینکه به اندازهی ۴ ساعت و نیم اختلاف زمانی ازش دورم و با اینکه هنوز که هنوزه وقتی بهش فکر میکنم قلبم از ترس، استرس و هیجان تندتر میزنه؛ به مرور زمان که دارم بیشتر میشناسمش، آرومتر میشم.
وقتی که دارم درموردش ریسرچ میکنم، به نظر میاد که اونقدر هم دور نیست ازم. وقتی فکر میکنم که امکانش هست که بهش برسم، توی قلبم ترس و استرس برای آرامش و خوشحالی هم جا باز میکنن.
کلا پروسهایه که همزمان میترسم، میخندم، استرس میگیرم، از هیجان تو خونه میرقصم، ناامید میشم، دوباره امیدوار میشم و شبها قبل از خواب به خودم میگم: اگه بشه چی میشه :)
آهنگ آیو رو با خودم زمزمه میکنم که میگه: صبر کن. وقتی دوباره همیدگه رو ببینیم، اگر بتونیم خارج از مرز زمان بایستیم، بدون قدم گذاشتن روی گذشته، تا از نفس بیوفتم خواهم رقصید.
نوشته شده در یکشنبه چهاردهم شهریور ۱۴۰۰ساعت 18:4 به قلم میرا