اول از همه باید از چی بنویسم؟
از تویی که چندین ساله که حس میکنم فرسنگها ازم دوری ولی امشب انقدر بهم نزدیک بودی که دلم میخواست به اندازهی همهی این سالها باهات حرف بزنم.
تو تغییر کردی؟ من تغییر کردم؟ پس چرا امشب برای اولین بار حس کردم هنوز هم همون آدمم؟ با اینکه چند سال گذشته، هنوز هم همونجام؟
تنها تفاوت من اینه که دیگه نمیدونم چه طوری باید بنویسم، چه طوری باید اعتماد کنم، چه طوری باید ببخشم.
کاشکی میشد امشب تا روزها طول میکشید. کاشکی میشد با هم از موسیقی حرف بزنیم؛ راجع به کلاست بهم بگی، راجع به کلاسم بهت بگم. کاشکی میشد تمام بولتژورنالهام رو بهت نشون بدم. کاشکی میشد به جای تعریفهایی که تماما برام تقلبی بودن، تو نظر واقعیتو بهم میگفتی.
حقیقت اینه که تا همین چند ماه پیش احساس میکردم خیلی خوبه که آدم یه نفر رو داشته باشه که تو هر شرایطی طرفش باشه و ازش حمایت کنه. با همین عقیده تا الان پیش اومدم و خیلی چیزهارو تحمل کردم. ولی خب الان پشیمونم. نمیخوام دیگه در هر صورتی ازم حمایت کنن. دلم میخواد مثل تو و رابطهای که داشتیم، همه چی واقعی باشه.
ولی خب تو تغییر کردی. من هم تغییر کردم. تو انقدر علاقهمند نیستی که درخواست کنی حرف بزنم و من انقدر مطمئن نیستم که بخوام خودم شروع کنم.
چه شب طولانی شد.
نوشته شده در چهارشنبه دهم شهریور ۱۴۰۰ساعت 1:0 به قلم میرا