خانوادهام وقتی برای اولین بار گفتم قلبم درد میکنه، انقدر حرفم تو مغزشون تعریف نشده بود که اول فکر کردن استعاری دارم میگم و منظورم اینه ناراحتم. بعد که گفتم جدی قلبم به صورت فیزیکی درد میکنه، تکون میخورم درد میکنه و هر چهقدر عمیقتر نفس میکشم، بیشتر درد میکنه اینجوری بودن که:
بابام: بخواب قلنجتو بشکونم
مامانم: قرص معده بخور
خب حق دارن. کی انتظار داره من/ aka یکی از بیخیالترین آدمای دنیا که خیلی کم استرس میگرفت همچین چیزی سراغش بیاد؟
ولی حالا بعدش جالبه. مامانم عقیده داره مهم نیست تو شبا خوابت نمیبره و نفس تنگی داری و نمیتونی تکون بخوری، مهم اینه نکنه یه مدت قرص آرامبخش بخوری و بهشون عادت بکنی و معتادشون بشی.
همون قضیهای که میگفت زندگی از نزدیک تراژدیه ولی از دور که بهش نگاه میکنی کمدیه. با گفتن اینا دقیقا همون منظورمه.
نوشته شده در یکشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۱ساعت 22:54 به قلم میرا